دیوان شمس/دامن کشانم میکشد در بتکده عیارهای
ظاهر
دامن کشانم میکشد در بتکده عیارهای | من همچو دامن میدوم اندر پی خون خوارهای | |||||
یک لحظه هستم میکند یک لحظه پستم میکند | یک لحظه مستم میکند خودکامهای خمارهای | |||||
چون مهرهام در دست او چون ماهیم در شست او | بر چاه بابل میتنم از غمزه سحارهای | |||||
لاهوت و ناسوت من او هاروت و ماروت من او | مرجان و یاقوت من او بر رغم هر بدکارهای | |||||
در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی | در سینه دلبر دلی چون مرمری چون خارهای | |||||
اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان | تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم پارهای | |||||
روزی ز عکس روی او بردم سبوی تا جوی او | دیدم ز عکس نور او در آب جو استارهای | |||||
گفتم که آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین | ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچارهای | |||||
شکر است در اول صفم شمشیر هندی در کفم | در باغ نصرت بشکفم از فر گل رخسارهای | |||||
آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان | بود این تنم چون استخوان در دست هر سگسارهای | |||||
خورشید دیدم نیم شب زهره درآمد در طرب | در شهر خویش آمد عجب سرگشتهای آوارهای | |||||
اندر خم طغرای کن نو گشت این چرخ کهن | عیسی درآمد در سخن بربسته در گهوارهای | |||||
در دل نیفتد آتشی در پیش ناید ناخوشی | سر برنیارد سرکشی نفسی نماند امارهای | |||||
خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان | وارست جان عاشقان از مکر هر مکارهای | |||||
جان لطیف بانمک بر عرش گردد چون ملک | نبود دگر زیر فلک مانند هر سیارهای | |||||
مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان | آن رخنه جویان را نهان وا شد در و درسارهای | |||||
بیخار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز ذل | زیرا نماندش دشمنی گل چین و گل افشارهای | |||||
خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان | مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظارهای |