دیوان شمس/داد جاروبی به دستم آن نگار
ظاهر
داد جاروبی به دستم آن نگار | گفت کز دریا برانگیزان غبار | |||||
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت | گفت کز آتش تو جاروبی برآر | |||||
کردم از حیرت سجودی پیش او | گفت بیساجد سجودی خوش بیار | |||||
آه بیساجد سجودی چون بود | گفت بیچون باشد و بیخارخار | |||||
گردنک را پیش کردم گفتمش | ساجدی را سر ببر از ذوالفقار | |||||
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد | تا برست از گردنم سر صد هزار | |||||
من چراغ و هر سرم همچون فتیل | هر طرف اندر گرفته از شرار | |||||
شمعها میورشد از سرهای من | شرق تا مغرب گرفته از قطار | |||||
شرق و مغرب چیست اندر لامکان | گلخنی تاریک و حمامی به کار | |||||
ای مزاجت سرد کو تاسه دلت | اندر این گرمابه تا کی این قرار | |||||
برشو از گرمابه و گلخن مرو | جامه کن دربنگر آن نقش و نگار | |||||
تا ببینی نقشهای دلربا | تا ببینی رنگهای لاله زار | |||||
چون بدیدی سوی روزن درنگر | کان نگار از عکس روزن شد نگار | |||||
شش جهت حمام و روزن لامکان | بر سر روزن جمال شهریار | |||||
خاک و آب از عکس او رنگین شده | جان بباریده به ترک و زنگبار | |||||
روز رفت و قصهام کوته نشد | ای شب و روز از حدیثش شرمسار | |||||
شاه شمس الدین تبریزی مرا | مست میدارد خمار اندر خمار |