دیوان شمس/خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری
ظاهر
خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری | چه جای غم که ز هر شادمان گرو ببری | |||||
فرشتهای کنمت پاک با دو صد پر و بال | که در تو هیچ نماند کدورت بشری | |||||
نمایمت که چگونهست جان رسته ز تن | فشانده دامن خود از غبار جانوری | |||||
در آن صبوح که ارواح راح خاص خورند | تو را خلاص نمایم ز روز و شب شمری | |||||
قضا که تیر حوادث به تو همیانداخت | تو را کند به عنایت از آن سپس سپری | |||||
روان شدهست نسیم از شکرستان وصال | که از حلاوت آن گم کند شکر شکری | |||||
ز بامداد بیاورد جام چون خورشید | که جزو جزو من از وی گرفت رقص گری | |||||
چو سخت مست شدم گفت هین دگر بدهم | که تا میان من و تو نماند این دگری | |||||
بده بده هله ای جان ساقیان جهان | کرم کریم نماید قمر کند قمری | |||||
به آفتاب جلال خدای بیهمتا | نیافت چون تو مهی چرخ ازرق سفری | |||||
تمام این تو بگو ای تمام در خوبی | که بسته کرد مرا سکر باده سحری |