دیوان شمس/خواهی ز جنون بویی ببری
ظاهر
خواهی ز جنون بویی ببری | ز اندیشه و غم میباش بری | |||||
تا تنگ دلی از بهر قبا | جانت نکند زرین کمری | |||||
کی عشق تو را محرم شمرد | تا همچو خسان زر میشمری | |||||
فوق همهای چون نور شوی | تا نور نهای در زیر دری | |||||
هیزم بود آن چوبی که نسوخت | چون سوخته شد باشد شرری | |||||
وانگه شررش وا اصل رود | همچون شرر جان بشری | |||||
سرمه بود آن کز چشم جداست | در چشم رود گردد نظری | |||||
یک قطره بود در ابر گران | در بحر فتد یابد گهری | |||||
خار سیهی بد سوختنی | گردش گل تر باد سحری | |||||
یک لقمه نان چون کوفته شد | جان گشت و کند نان جانوری | |||||
خون گشت غذا در پیشه وری | آن لقمه کند هم پیشه وری | |||||
گر زانک بلا کوبد دل تو | از عین بلانوشی بچری | |||||
ور زانک اجل کوبد سر تو | دانی پس از آن که جمله سری | |||||
در بیضه تن مرغ عجبی | در بیضه دری ز آن مینپری | |||||
گر بیضه تن سوراخ شود | هم پر بزنی هم جان ببری | |||||
سودای سفر از ذکر بود | از ذکر شود مردم سفری | |||||
تو در حضری وین وهم سفر | پنداشت توست از بیهنری | |||||
یا رب برهان زین وهم کژش | تو وهم نهی در دیو و پری | |||||
چون در حضری بربند دهان | در ذکر مرو چون در حضری |