دیوان شمس/خزان عاشقان را نوبهار او
ظاهر
خزان عاشقان را نوبهار او | روان ره روان را افتخار او | |||||
همه گردن کشان شیردل را | کشیده سوی خود بیاختیار او | |||||
قطار شیر میبینم چو اشتر | به بینیشان درآورده مهار او | |||||
مهارش آنک حاجتمندشان کرد | ز خوف و حرصشان کرده نزار او | |||||
گران جانتر ز عنصرها نه خاک است | سبک کرد و ببرد از وی قرار او | |||||
از آب و آتش و از باد این خاک | سبکتر شد چو برد از وی وقار او | |||||
به خاک آن هر سه عنصر را کند صید | به گردون میکند آهو شکار او | |||||
یکی کاهل نخواهد رست از وی | که یک یک را کند دربند کار او | |||||
ز خاک تیره کاهلتر نباشی | به زیر دم او بنهاد خار او | |||||
عصا زد بر سر دریا که برجه | برآورد از دل دریا غبار او | |||||
عصا را گفت بگذار این عصایی | همیپیچد بر خود همچو مار او | |||||
برآرد مطبخ معده بخاری | بسازد جان و حسی زان بخار او | |||||
ز تف دل دگر جانی بسازد | که تا دارد از آن جان ننگ و عار او | |||||
زهی غیرت که بر خود دارد آن شه | که سلطان هم وی است و پرده دار او | |||||
زهی عشقی که دارد بر کفی خاک | که گاهش گل کند گه لاله زار او | |||||
کند با او به هر دم یک صفت یار | ز جمله بسکلد در اضطرار او | |||||
که تا داند که آنها بیوفااند | بداند قدر این بگزیده یار او | |||||
عجایب یار غاری گردد او را | که یار او باشد و هم یار غار او | |||||
زبان بربند و بگشا چشم عبرت | که بگشادهست راه اعتبار او |