دیوان شمس/خداوند خداوندان اسرار
ظاهر
خداوند خداوندان اسرار | زهی خورشید در خورشید انوار | |||||
ز عشق حسن تو خوبان مه رو | به رقص اندر مثال چرخ دوار | |||||
چو بنمایی ز خوبی دست بردی | بماند دست و پای عقل از کار | |||||
گشاده ز آتش او آب حیوان | که آبش خوشترست ای دوست یا نار | |||||
از آن آتش بروییدست گلزار | و زان گلزار عالمهای دل زار | |||||
از آن گلها که هر دم تازهتر شد | نه زان گلها که پژمردست پیرار | |||||
نتاند کرد عشقش را نهان کس | اگر چه عشق او دارد ز ما عار | |||||
یکی غاریست هجرانش پرآتش | عجب روزی برآرم سر از این غار | |||||
ز انکارت بروید پردههایی | مکن در کار آن دلبر تو انکار | |||||
چو گرگی مینمودی روی یوسف | چون آن پرده غرض میگشت اظهار | |||||
ز جان آدمی زاید حسدها | ملک باش و به آدم ملک بسپار | |||||
غذای نفس تخم آن غرضهاست | چو کاریدی بروید آن به ناچار | |||||
نداند گاو کردن بانگ بلبل | نداند ذوق مستی عقل هشیار | |||||
نزاید گرگ لطف روی یوسف | و نی طاووس زاید بیضه مار | |||||
به طراری ربود این عمرها را | به پس فردا و فردا نفس طرار | |||||
همه عمرت هم امروزست لاغیر | تو مشنو وعده این طبع عیار | |||||
کمر بگشا ز هستی و کمر بند | به خدمت تا رهی زین نفس اغیار | |||||
نمازت کی روا باشد که رویت | به هنگام نمازست سوی بلغار | |||||
در آن صحرا بچر گر مشک خواهی | که میچرد در آن آهوی تاتار | |||||
نمیبینی تغیرها و تحویل | در افلاک و زمین و اندر آثار | |||||
کی داند جوهر خوبت بگردد | به خاکی کش ندارد سود غمخوار | |||||
چو تو خربنده باشی نفس خود را | به حلقه نازنینان باشی بس خوار | |||||
اگر خواهی عطای رایگانی | ز عالمهای باقی ملک بسیار | |||||
چنان جامی که ویرانی هوش است | ز شمس حق و دین بستان و هش دار | |||||
خداوند خداوندان باقی | که نبودشان به مخدومیش انکار | |||||
ز لطف جان او رفته بکارت | چو دیدندنش ز جنت حور ابکار | |||||
اگر نه پرده رشک الهی | بپوشیدیش از دار و ز دیار | |||||
که سنگ و خاک و آب و باد و آتش | همه روحی شدندی مست و سیار | |||||
به بازار بتان و عاشقان در | ز نقش او بسوزد جمله بازار | |||||
دو ده دان هر دو کون دو جهان را | چه باشد ده که باشد اوش سالار | |||||
که روح القدس پایش می ببوسید | ندا آمد که پایش را مه آزار | |||||
چه کم عقلی بود آن کس که این را | برای جاه او گوید که مکثار | |||||
به حق آنک آن شیر حقیقی | چنین صید دلم کردست اشکار | |||||
که از تبریز پیغامی فرستی | که اینست لابه ما اندر اسحار |