دیوان شمس/حرام گشت از این پس فغان و غمخواری
ظاهر
حرام گشت از این پس فغان و غمخواری | بهشت گشت جهان زانک تو جهان داری | |||||
مثال ده که نروید ز سینه خار غمی | مثال ده که کند ابر غم گهرباری | |||||
مثال ده که نیاید ز صبح غمازی | مثال ده که نگردد جهان به شب تاری | |||||
مثال ده که نریزد گلی ز شاخ درخت | مثال ده که کند توبه خار از خاری | |||||
مثال ده که رهد حرص از گداچشمی | مثال ده که طمع وارهد ز طراری | |||||
مثال گر ندهی حسن بیمثال تو بس | که مستی دل و جانست و خصم هشیاری | |||||
چو شب به خلوت معراج تو مشرف شد | به آفتاب نظر میکند به صد خواری | |||||
ز رشک نیشکرت نی هزار ناله کند | ز چنگ هجر تو گیرند چنگها زاری | |||||
ز تف عشق تو سوزی است در دل آتش کند | هم از هوای تو دارد هوا سبکساری | |||||
برای خدمت تو آب در سجود رود | ز درد توست بر این خاک رنگ بیماری | |||||
ز عشق تابش خورشید تو به وقت طلوع | بلند کرد سر آن کوه نی ز جباری | |||||
که تا نخست برو تابد آن تف خورشید | نخست او کند آن نور را خریداری | |||||
تنا ز کوه بیاموز سر به بالا دار | که کان عشق خدایی نه کم ز کهساری | |||||
مکن به زیر و به بالا به لامکان کن سر | که هست شش جهت آن جا تو را نگوساری | |||||
به دل نگر که دل تو برون شش جهت است | که دل تو را برهاند از این جگرخواری | |||||
روانه باش به اسرار و می تماشا کن | ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری | |||||
چو غوره از ترشی رو به سوی انگوری | چو نی برو ز نیی جانب شکرباری | |||||
حلاوت شکر او گلوی من بگرفت | بماندم از رخ خوبش ز خوب گفتاری | |||||
بگو به عشق که ای عشق خوش گلوگیری | گه جفا و وفا خوب و خوب کرداری | |||||
گلو چو سخت بگیری سبک برآید جان | درآیدم ز تو جان چون گلوم افشاری | |||||
گلوی خود به رسن زان سپرد خوش منصور | دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری | |||||
ز کودکی تو به پیری روانهای و دوان | ولیکن آن حرکت نیست فاش و اظهاری |