دیوان شمس/جانا بیار باده که ایام میرود
ظاهر
جانا بیار باده که ایام میرود | تلخی غم به لذت آن جام میرود | |||||
جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست | نی نفس کوردل که سوی دام میرود | |||||
با جام آتشین چو تو از در درآمدی | وسواس و غم چو دود سوی بام میرود | |||||
گر بر سرت گلست مشویش شتاب کن | بر آب و گل بساز که هنگام میرود | |||||
آن چیز را بجوش که او هوش میبرد | وان خام را بپز که سخن خام میرود | |||||
زان باده دادهای تو به خورشید و ماه و چرخ | هر یک بدان نشاط چنین رام میرود | |||||
والله که ذره نیز از آن جام بیخودست | از کرم مست گشته به اکرام میرود | |||||
آرام بخش جان را زان می که از تفش | صبر و قرار و توبه و آرام میرود | |||||
چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک | آن مادر رحیم بر ایتام میرود | |||||
امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد | خورشیدوار جام کرم عام میرود | |||||
سوی کشنده آید کشته چنانک زود | خون از بدن به شیشه حجام میرود | |||||
چون کعبه که رود به در خانه ولی | این رحمت خدای به ارحام میرود | |||||
تا مست نیست از همه لنگان سپس ترست | در بیخودی به کعبه به یک گام میرود | |||||
تا باخودست راز نهان دارد از ادب | چون مست شد چه چاره که خودکام میرود | |||||
خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام | چون خاطرش به باده بدنام میرود |