دیوان شمس/جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان
ظاهر
جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان | مست کن جان را که تا اندررسد در کاروان | |||||
از خم آن می که گر سرپوش برخیزد از او | بررود بر چرخ بویش مست گردد آسمان | |||||
زان میی کز قطره جان بخش دل افروز او | می شود دریای غم همچون مزاجش شادمان | |||||
چون نهد پا در دماغ سرکشان روزگار | در زمان سجده کنان گردند همچون خادمان | |||||
جان اگر چه بس عزیز است نزد خاص و نزد عام | لیک نزد خاص باشد بوی آن می جان جان | |||||
جان و ماه و جان و قالب بینشان شد از میی | کید او از بینشانی بردراند هر نشان | |||||
خمخانه لم یزل جوشیده زان می کز کفش | گشته ویرانه به عالم در هزاران خاندان | |||||
گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد | مست گردند زاهدان اندر هری و طالقان | |||||
دست مست خم او گر خار کارد در زمین | شرق تا مغرب بروید از زمینها گلستان | |||||
بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد | در جهان خوف افتد صد امان اندر امان | |||||
گر ز خم احمدی بویی برون ظاهر شود | چون میش در جوش گردد چشم و جان کافران | |||||
گر ز خمر احمدی خواهی تمام بوی و رنگ | منزلی کن بر در تبریز یک دم ساربان | |||||
تا شوی از بوی جان حق خصال می فعال | وز تجلیهای لطفش هم قرین و هم قران | |||||
در درون مست عشقش چیست خورشید نهان | آن که داند جز کسی جانا که آن دارد از آن | |||||
گر چه می پرسید عقلم هر دم از استاد عشق | سر آن می او نمیفرمود الا آن آن | |||||
هر دمی از مصر آن یوسف سوی جانهای ما | تنگهای شکر می وش رسد صد کاروان | |||||
جان من در خم عشقش می بجوشد جوشها | آه اگر بودی سوی ایوان عشقش نردبان | |||||
چون جهد از جان من القاب او مانند برق | چشم بیند از شعاعش صد درخش کاویان | |||||
صد هزاران خانهها سازد میش در صحن جان | چون کند زیر و زبر سودای عشقش خاندان | |||||
بوی عنبر می رود بر عرش و بر روحانیان | گر چه جان تو خورد هم نیم شب از می نهان | |||||
از ملولی هجر او چون سامری اندر جهان | جانم از جمله جهان گشتهست صحرا بر کران | |||||
چون شراب موسی افکن زان خضر کف دررسد | صد چو جان من درآید چون کمر اندر میان | |||||
ای خداوند شمس دین مقصود از این جمله تویی | ای که خاک تو بود چون جان من دور زمان | |||||
در پی آن می که خوردم از پیاله وصل تو | این چنین زهرت ز جام هجر خوردم مزمزان | |||||
همچو تبریز و چو ایام همایون تو شاه | خود نبودهست و نباشد بیمکان و بیاوان |