دیوان شمس/تو هر روزی از آن پشته برآیی
ظاهر
تو هر روزی از آن پشته برآیی | کنی مر تشنه جانان را سقایی | |||||
تو هر صبحی جهان را نور بخشی | که جان جان خورشید سمایی | |||||
مباد آن روز کز تو بازماند | دو دیدهای چراغ و روشنایی | |||||
تو دریایی و میگویی جهان را | درآ در من بیاموز آشنایی | |||||
لب و لنج کفوری را دریدی | بدان دریای امواج عطایی | |||||
گشادی چشم و گوش خاکیان را | همه حیران که چون بر میگشایی | |||||
گلوی جان بسوزید از حلاوت | چنین شیرین چنین حلوا چرایی | |||||
اگر چون آسیا گردم شب و روز | ز تو باشد که آب آسیایی | |||||
وگر این آسیا جوید سکونت | ز چرخ تو نمییابد رهایی | |||||
هر آن سنگی که در چرخش کشیدی | بیابد کان بیابد کیمیایی | |||||
به تو جنبد جهان جان جهانی | اگر چه او نداند که کجایی |