دیوان شمس/تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری
ظاهر
تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری | چه خوش است این صبوری چه کنم نمیگذاری | |||||
سر این خدای داند که مرا چه میدواند | تو چه دانی ای دل آخر تو بر این چه دست داری | |||||
به شکارگاه بنگر که زبون شدند شیران | تو کجا گریزی آخر که چنین زبون شکاری | |||||
تو از او نمیگریزی تو بدو همیگریزی | غلطی غلط از آنی که میان این غباری | |||||
ز شه ار خبر نداری که همیکند شکارت | بنگر تو لحظه لحظه که شکار بیقراری | |||||
چو به ترس هر کسی را طرفی همیدواند | اگر او محیط نبود ز کجاست ترسگاری | |||||
ز کسی است ترس لابد که ز خود کسی نترسد | همه را مخوف دیدی جز از این همهست باری | |||||
به هلاک میدواند به خلاص میدواند | به از این نباشد ای جان که تو دل بدو سپاری | |||||
بنمایمت سپردن دل اگر دلم بخواهد | دل خود بدو سپردم هم از او طلب تو یاری |