دیوان شمس/تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب
ظاهر
تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب | برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب | |||||
ز آفتاب غم یار ذره ذره شدیم | تو را که این هوس اندر جگر نخاست بخسب | |||||
به جست و جوی وصالش چو آب میپویم | تو را که غصه آن نیست کو کجاست بخسب | |||||
طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد | چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست بخسب | |||||
صباح ماست صبوحش عشای ما عشوه ش | تو را که رغبت لوت و غم عشاست بخسب | |||||
ز کیمیاطلبی ما چو مس گدازانیم | تو را که بستر و همخوابه کیمیاست بخسب | |||||
چو مست هر طرفی میفتی و میخیزی | که شب گذشت کنون نوبت دعاست بخسب | |||||
قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو | که خواب فوت شدت خواب را قضاست بخسب | |||||
به دست عشق درافتادهایم تا چه کند | چو تو به دست خودی رو به دست راست بخسب | |||||
منم که خون خورم ای جان تویی که لوت خوری | چو لوت را به یقین خواب اقتضاست بخسب | |||||
من از دماغ بریدم امید و از سر نیز | تو را دماغ تر و تازه مرتجاست بخسب | |||||
لباس حرف دریدم سخن رها کردم | تو که برهنه نهای مر تو را قباست بخسب |