دیوان شمس/تو دیده گشته و ما را بکرده نادیده
ظاهر
تو دیده گشته و ما را بکرده نادیده | بدیده گریه ما را بدین بخندیده | |||||
بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست | بکن که هر چه کنی هست بس پسندیده | |||||
ز درد و حسرت تو جان لالهها سیه است | گل از جمال رخ توست جامه بدریده | |||||
ز خلق عالم جانهای پاک بگزیدند | و آنگهان ز میانشان تو بوده بگزیده | |||||
بدانک عشق نبات و درخت او خشک است | به گرد گرد درخت من است پیچیده | |||||
چو خشک گشت درختم بسی بلندی یافت | چو زرد گشت رخم شد چو زر بنازیده | |||||
خزینههای جواهر که این دلم را بود | قمارخانه درون جمله را ببازیده | |||||
هزار ساغر هستی شکسته این دل من | خمار نرگس مخمور تو نسازیده | |||||
ز خام و پخته تهی گشت جان من باری | مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده | |||||
مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی | بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده |