دیوان شمس/تو دوش رهیدی و شب دوش رهیدی
ظاهر
تو دوش رهیدی و شب دوش رهیدی | امروز مکن حیله که آن رفت که دیدی | |||||
ما را به حکایت به در خانه ببردی | بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی | |||||
صد کاسه همسایه مظلوم شکستی | صد کیسه در این راه به حیلت ببریدی | |||||
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی | وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی | |||||
گفتی که از آن عالم کس بازنیامد | امروز ببینی چو بدین حال رسیدی | |||||
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی | کز زخم اجل بند قفص را بدریدی | |||||
امروز ببینی که کیان را یله کردی | امروز ببینی که کیان را بگزیدی | |||||
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی | یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی | |||||
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد | خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی | |||||
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود | و آن جا بردت دیده که آن جا نگریدی | |||||
بر تو زند آن گل که به گلزار بکشتی | در تو خلد آن خار که در یار خلیدی | |||||
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام | آن زهرگیایی که در این دشت چریدی | |||||
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی | که قفل دری یا جهت قفل کلیدی | |||||
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی | رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی | |||||
گر آب حیاتی تو و گر آب سیاهی | این چشم ببستی تو در آن چشمه رسیدی | |||||
با جمله روانها بپر روح روانی | این است سزای تو گر از نفس جهیدی | |||||
با خالق آرام تو آرام گرفتی | وز آب و گل تیره بیگانه رمیدی | |||||
امروز تو را بازخرد شعله آن نور | کاین جا ز دل و جان به دل و جانش خریدی | |||||
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید | کو را چو نثار زر از این خاک بچیدی | |||||
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان | کز خاک همان رست که در خاک دمیدی | |||||
خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک | در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی | |||||
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن | زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی |