دیوان شمس/تو آسمان منی من زمین به حیرانی
ظاهر
تو آسمان منی من زمین به حیرانی | که دم به دم ز دل من چه چیز رویانی | |||||
زمین خشک لبم من ببار آب کرم | زمین ز آب تو باید گل و گلستانی | |||||
زمین چه داند کاندر دلش چه کاشتهای | ز توست حامله و حمل او تو میدانی | |||||
ز توست حامله هر ذرهای به سر دگر | به درد حامله را مدتی بپیچانی | |||||
چههاست در شکم این جهان پیچاپیچ | کز او بزاید اناالحق و بانگ سبحانی | |||||
گهی بنالد و ناقه بزاید از شکمش | عصا بیفتد و گیرد طریق ثعبانی | |||||
رسول گفت چو اشتر شناس ممن را | همیشه مست خدا کش کند شتربانی | |||||
گهیش داغ کند گه نهد علف پیشش | گهیش بندد زانو به بند عقلانی | |||||
گهی گشاید زانوش بهر رقص جعل | که تا مهار به درد کند پریشانی | |||||
چمن نگر که نمیگنجد از طرب در پوست | که نقش چند بدو داد باغ روحانی | |||||
ببین تو قوت تفهیم نفس کلی را | که خاک کودن از او شد مصور جانی | |||||
چو نفس کل همه کلی حجاب و روپوشست | ز آفتاب جلالت که نیستش ثانی | |||||
از آفتاب قدیمی که از غروب بری است | که نور روش نه دلوی بود نه میزانی | |||||
یکان یکان بنماید هر آنچ کاشت خموش | که حاملهست صدفها ز در ربانی |