دیوان شمس/توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن
ظاهر
توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن | توی که خرمن مایی و آفت خرمن | |||||
هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی | و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من | |||||
تو قلزمی و دو عالم ز توست یک قطره | قراضهای است دو عالم تویی دو صد معدن | |||||
تو راست حکم که گویی به کور چشم گشا | سخن تو بخشی و گویی که گفت آن الکن | |||||
بساختی ز هوس صد هزار مقناطیس | که نیست لایق آن سنگ خاص هر آهن | |||||
مرا چو مست کشانی به سنگ و آهن خویش | مرا چه کار که من جان روشنم یا تن | |||||
تو بادهای تو خماری تو دشمنی و تو دوست | هزار جان مقدس فدای این دشمن | |||||
تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز | بهار جان که بدادی سزای صد بهمن |