دیوان شمس/تا چه خیال بستهای ای بت بدگمان من
ظاهر
تا چه خیال بستهای ای بت بدگمان من | تا چو خیال گشتهام ای قمر چو جان من | |||||
از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو | زود روان روان شود در پی تو روان من | |||||
بندهام آن جمال را تا چه کنم کمال را | بس بودم کمال تو آن تو است آن من | |||||
جانب خویش نگذرم در رخ خویش ننگرم | زانک به عیب ننگرد دیده غیب دان من | |||||
چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر | تا جز ماه ننگرد زهره آسمان من | |||||
چون نگرم به غیر تو ای به دو دیده سیر تو | خاصه که در دو دیده شد نور تو پاسبان من | |||||
من چو که بینشان شدم چون قمر جهان شدم | دیده بود مگر کسی در رخ تو نشان من | |||||
شاد شده زمانها از عجب زمانهای | صاف شده مکانها زان مه بیمکان من | |||||
از تبریز شمس دین تا که فشاند آستین | خشک نشد ز اشک و خون یک نفس آستان من |