دیوان شمس/تا نقش خیال دوست با ماست
ظاهر
تا نقش خیال دوست با ماست | ما را همه عمر خود تماشاست | |||||
آن جا که وصال دوستانست | والله که میان خانه صحراست | |||||
وان جا که مراد دل برآید | یک خار به از هزار خرماست | |||||
چون بر سر کوی یار خسبیم | بالین و لحاف ما ثریاست | |||||
چون در سر زلف یار پیچیم | اندر شب قدر قدر ما راست | |||||
چون عکس جمال او بتابد | کهسار و زمین حریر و دیباست | |||||
از باد چو بوی او بپرسیم | در باد صدای چنگ و سرناست | |||||
بر خاک چو نام او نویسیم | هر پاره خاک حور و حوراست | |||||
بر آتش از او فسون بخوانیم | زو آتش تیزاب سیماست | |||||
قصه چه کنم که بر عدم نیز | نامش چو بریم هستی افزاست | |||||
آن نکته که عشق او در آن جاست | پرمغزتر از هزار جوزاست | |||||
وان لحظه که عشق روی بنمود | اینها همه از میانه برخاست | |||||
خامش که تمام ختم گشتهست | کلی مراد حق تعالاست |