دیوان شمس/بی تو به سر می نشود با دگری مینشود
ظاهر
بی تو به سر می نشود با دگری مینشود | هر چه کنم عشق بیان بیجگری مینشود | |||||
اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری | هیچ کسی را ز دلم خود خبری مینشود | |||||
یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من | آب حیاتی ندهد یا گهری مینشود | |||||
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان | تا بزنم بانگ و فغان خود حشری مینشود | |||||
میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست | بی ره و رای تو شها رهگذری مینشود | |||||
چیست حشر از خود خود رفتن جانها به سفر | مرغ چو در بیضه خود بال و پری مینشود | |||||
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من | تا تو قدم درننهی خود سحری مینشود | |||||
دانه دل کاشتهای زیر چنین آب و گلی | تا به بهارت نرسد او شجری مینشود | |||||
در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر | زانک از این بحث بجز شور و شری مینشود |