دیوان شمس/بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را
ظاهر
بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را | چشمی چنین بگردان کوری چشم بد را | |||||
خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن | بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد را | |||||
ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه | تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را | |||||
در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدم | با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد را | |||||
جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی | کز چهره مینمودی لم یتخذ ولد را | |||||
چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم | بی هوشیی بدیدم گم کرده مر خرد را | |||||
جام چو نار درده بیرحم وار درده | تا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد را | |||||
این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن | تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد را | |||||
درده میی ز بالا در لا اله الا | تا روح اله بیند ویران کند جسد را | |||||
از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش | چندانک خواهی اکنون میزن تو این نمد را |