دیوان شمس/بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار میماند
ظاهر
بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار میماند | جمال ماه نورافشان بدان رخسار میماند | |||||
به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره | که از سوز دل ایشان خرد از کار میماند | |||||
سقای روح یک باده ز جام غیب درداده | ببین تا کیست افتاده و کی بیدار میماند | |||||
به شب نالان و بیداران نیابی جز که بیماران | و من گر هم نمینالم دلم بیمار میماند | |||||
در این دریای بیمونس دلا مینال چون یونس | نهنگ شب در این دریا به مردم خوار میماند | |||||
بدان سان میخورد ما را ز خاص و عام اندر شب | نه دکان و نه سودا و نه این بازار میماند | |||||
چه شد ناصر عبادالله چه شد حافظ بلادالله | ببین جز مبدع جانها اگر دیار میماند | |||||
فلک بازار کیوانست در او استاره گردان است | شب ما روز ایشانست که بیاغیار میماند | |||||
جز این چرخ و زمین در جان عجب چرخیست و بازاری | ولیک از غیرت آن بازار در اسرار میماند |