دیوان شمس/بیا کامروز ما را روز عیدست
ظاهر
بیا کامروز ما را روز عیدست | از این پس عیش و عشرت بر مزیدست | |||||
بزن دستی بگو کامروز شادیست | که روز خوش هم از اول پدیدست | |||||
چو یار ما در این عالم کی باشد | چنین عیدی به صد دوران کی دیدست | |||||
زمین و آسمانها پرشکر شد | به هر سویی شکرها بردمیدست | |||||
رسید آن بانگ موج گوهرافشان | جهان پرموج و دریا ناپدیدست | |||||
محمد باز از معراج آمد | ز چارم چرخ عیسی دررسیدست | |||||
هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست | میی کز جام جان نبود پلیدست | |||||
زهی مجلس که ساقی بخت باشد | حریفانش جنید و بایزیدست | |||||
خماری داشتم من در ارادت | ندانستم که حق ما را مریدست | |||||
کنون من خفتم و پاها کشیدم | چو دانستم که بختم می کشیدست |