دیوان شمس/بیا تا قدر یک دیگر بدانیم
ظاهر
بیا تا قدر همدیگر بدانیم | که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم | |||||
چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد | چرا با آینه ما روگرانیم | |||||
کریمان جان فدای دوست کردند | سگی بگذار ما هم مردمانیم | |||||
فسون قل اعوذ و قل هو الله | چرا در عشق همدیگر نخوانیم | |||||
غرضها تیره دارد دوستی را | غرضها را چرا از دل نرانیم | |||||
گهی خوشدل شوی از من که میرم | چرا مرده پرست و خصم جانیم | |||||
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد | همه عمر از غمت در امتحانیم | |||||
کنون پندار مردم آشتی کن | که در تسلیم ما چون مردگانیم | |||||
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن | رخم را بوسه ده کاکنون همانیم | |||||
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا | به هستی متهم ما زین زبانیم |