دیوان شمس/بیا ای غم که تو بس باوفایی
ظاهر
بیا ای غم که تو بس باوفایی | که ابر قطرههای اشکهایی | |||||
زنی درویش آمد سوی عباس | که تعلیمم بده نوعی گدایی | |||||
در حیلت خدا بر تو گشادهست | تو آموزی گدایان را دغایی | |||||
تو نعمانی در این مذهب بگو درس | که خوش تخریج و پاکیزه ادایی | |||||
من مسکین دمی دارم فسرده | ندارم روزیی از ژاژخایی | |||||
مرا یک کدیه گرمی بیاموز | که تو بس نرگدا و اوستایی | |||||
بدانک انبیا عباس دینند | در استرزاق آثار سمایی | |||||
ز انواع گداییهای طاعات | که برجوشد بدان بحر عطایی | |||||
ز صوم و از صلات و از مناسک | ز نهی منکر و شیر غزایی | |||||
که بیحد است انواع عبادات | و انواع ثقات و ابتلایی | |||||
بدو گفتا برو کاین دم ملولم | ببر زحمت مکن طال بقایی | |||||
مکرر کرد آن زن لابه کردن | که نومیدم مکن ای لالکایی | |||||
مکرر کرد استا دفع راهم | که سودت نیست این زحمت فزایی | |||||
ملولم خاطرم کند است این دم | ندارد این نفس مکرم کیایی | |||||
سجود آورد و گریان گشت آن زن | که طفلانم مرند از بینوایی | |||||
بسی بگریست پس عباس گفتش | همین را باش کاستاتر ز مایی | |||||
دو عباسند با تو این دو چشمت | تلین القاسیین بالبکا | |||||
به آب دیده چون جنت توان یافت | روان شو چیز دیگر را چه پایی | |||||
که آب چشم با خون شهیدان | برابر میروند اندر روایی | |||||
کسی را که خدا بخشید گریه | بیاموزید راه دلگشایی | |||||
بجز این گریه را نفعی دگر هست | ولی سیرم ز شعر و خودنمایی | |||||
ولیکن خدمت دل به ز گریهست | که اطلس میکند پنجه عبایی | |||||
که دل اصل است و اشک تو وسیلت | که خشک و تر نگنجد در خدایی | |||||
خمش با دل نشین و رو در او نه | که از سلطان دل صاحب لوایی |