دیوان شمس/بیا ای جان نو داده جهان را
ظاهر
بیا ای جان نو داده جهان را | ببر از کار عقل کاردان را | |||||
چو تیرم تا نپرانی نپرم | بیا بار دگر پر کن کمان را | |||||
ز عشقت باز طشت از بام افتاد | فرست از بام باز آن نردبان را | |||||
مرا گویند بامش از چه سویست | از آن سویی که آوردند جان را | |||||
از آن سویی که هر شب جان روانست | به وقت صبح بازآرد روان را | |||||
از آن سو که بهار آید زمین را | چراغ نو دهد صبح آسمان را | |||||
از آن سو که عصایی اژدها شد | به دوزخ برد او فرعونیان را | |||||
از آن سو که تو را این جست و جو خاست | نشان خود اوست میجوید نشان را | |||||
تو آن مردی که او بر خر نشسته است | همیپرسد ز خر این را و آن را | |||||
خمش کن کو نمیخواهد ز غیرت | که در دریا درآرد همگنان را |