دیوان شمس/بیار ساقی بادت فدا سر و دستار
ظاهر
بیار ساقی بادت فدا سر و دستار | ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر | |||||
درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست | روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار | |||||
بیار جام که جانم ز آرزومندی | ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و قرار | |||||
بیار جام حیاتی که هم مزاج توست | که مونس دل خستهست و محرم اسرار | |||||
از آن شراب که گر جرعهای از او بچکد | ز خاک شوره بروید همان زمان گلزار | |||||
شراب لعل که گر نیم شب برآرد جوش | میان چرخ و زمین پر شود از او انوار | |||||
زهی شراب و زهی ساغر و زهی ساقی | که جانها و روانها نثار باد نثار | |||||
بیا که در دل من رازهای پنهانست | شراب لعل بگردان و پردهای مگذار | |||||
مرا چو مست کنی آنگهی تماشا کن | که شیرگیر چگونست در میان شکار | |||||
تبارک الله آن دم که پر شود مجلس | ز بوی جام و ز نور رخ چنان دلدار | |||||
هزار مست چو پروانه جانب آن شمع | نهاده جان به طبق بر که این بگیر و بیار | |||||
ز مطربان خوش آواز و نعره مستان | شراب در رگ خمار گم کند رفتار | |||||
ببین به حال جوانان کهف کان خوردند | خراب سیصد و نه سال مست اندر غار | |||||
چه باده بود که موسی به ساحران درریخت | که دست و پای بدادند مست و بیخودوار | |||||
زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف | که شرحه شرحه بریدند ساعد چو نگار | |||||
چه ریخت ساقی تقدیس بر سر جرجیس | که غم نخورد و نترسید ز آتش کفار | |||||
هزار بارش کشتند و پیشتر میرفت | که مستم و خبرم نیست از یکی و هزار | |||||
صحابیان که برهنه به پیش تیغ شدند | خراب و مست بدند از محمد مختار | |||||
غلط محمد ساقی نبود جامی بود | پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار | |||||
کدام شربت نوشید پوره ادهم | که مست وار شد از ملک و مملکت بیزار | |||||
چه سکر بود که آواز داد سبحانی | که گفت رمز اناالحق و رفت بر سر دار | |||||
به بوی آن میشد آب روشن و صافی | چو مست سجده کنان میرود به سوی بحار | |||||
ز عشق این می خاکست گشته رنگ آمیز | ز تف این می آتش فروخت خوش رخسار | |||||
وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز | حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار | |||||
چه ذوق دارند این چار اصل ز آمیزش | نبات و مردم و حیوان نتیجه این چار | |||||
چه بیهشانه میی دارد این شب زنگی | که خلق را به یکی جام میبرد از کار | |||||
ز لطف و صنعت صانع کدام را گویم | که بحر قدرت او را پدید نیست کنار | |||||
شراب عشق بنوشیم و بار عشق کشیم | چنانک اشتر سرمست در میان قطار | |||||
نه مستیی که تو را آرزوی عقل آید | ز مستی که کند روح و عقل را بیدار | |||||
ز هر چه دارد غیر خدا شکوفه کند | از آنک غیر خدا نیست جز صداع و خمار | |||||
کجا شراب طهور و کجا می انگور | طهور آب حیاتست و آن دگر مردار | |||||
دمی چو خوک و زمانی چو بوزنه کندت | به آب سرخ سیه روی گردی آخر کار | |||||
دلست خنب شراب خدا سرش بگشا | سرش به گل بگرفتست طبع بدکردار | |||||
چو اندکی سر خم را ز گل کنی خالی | برآید از سر خم بو و صد هزار آثار | |||||
اگر درآیم کثار آن فروشمرم | شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار | |||||
چو عاجزیم بلا احصیی فرود آریم | چو گشت وقت فروداشت جام جان بردار | |||||
درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی | که آفتاب از آن شمس میبرد انوار |