دیوان شمس/بگفتم حال دل گویم از آن نوعی که دانستم
ظاهر
بگفتم حال دل گویم از آن نوعی که دانستم | برآمد موج آب چشم و خون دل نتانستم | |||||
شکسته بسته می گفتم پریر از شرح دل چیزی | تنک شد جام فکر و من چو شیشه خرد بشکستم | |||||
چو تخته تخته بشکستند کشتیها در این طوفان | چه باشد زورق من خود که من بیپا و بیدستم | |||||
شکست از موج این کشتی نه خوبی ماند و نه زشتی | شدم بیخویش و خود را من سبک بر تختهای بستم | |||||
نه بالایم نه پست اما ولیک این حرف پست آمد | که گه زین موج بر اوجم گهی زان اوج در پستم | |||||
چه دانم نیستم هستم ولیک این مایه می دانم | چو هستم نیستم ای جان ولی چون نیستم هستم | |||||
چه شک ماند مرا در حشر چون صد ره در این محشر | چو اندیشه بمردم زار و چون اندیشه برجستم | |||||
جگر خون شد ز صیادی مرا باری در این وادی | ز صیدم چون نبد شادی شدم من صید و وارستم | |||||
بود اندیشه چون بیشه در او صد گرگ و یک میشه | چه اندیشه کنم پیشه که من ز اندیشه ده مستم | |||||
به هر چاهی که برکندم ز اول من درافتادم | به هر دامی که بنهادم من اندر دام پیوستم | |||||
خسی که مشتریش آمد خیال خام ریش آمد | سبال از کبر می مالد که رو من کار کردستم | |||||
چه کردی آخر ای کودن نشاندی گل در این گلخن | نرست از گلشنت برگی ولیک از خار تو خستم | |||||
مرا واجب کند که من برون آیم چو گل از تن | که عمرم شد به شصت و من چو سین و شین در این شستم |