دیوان شمس/بگفتم با دلم آخر قراری

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(بگفتم با دلم آخر قراری)
  بگفتم با دلم آخر قراری ز آتش‌های او آخر فراری  
  تو را می‌گویم و تو از سر طنز اشارت می‌کنی خندان که آری  
  منم از دست تو بی‌دست و پایی تو در کوی مهی شکرعذاری  
  دلم گفتا ندیدی آنچ دیدم تو پنداری ز اکنون است کاری  
  منم جزوی و از خود کل کل است وی است دریای آتش من شراری  
  ورا دیدم چو بحری موج می‌زد و جان من ز بحر او بخاری  
  ز تبریز آفتابی رو نمودم بشد رقاص جانم ذره واری  
  خداوند شمس دین چون یک نظر تافت بجوشید آب خوش از جان ناری  
  ز هر قطره یکی جانی همی‌رست همی‌پرید اندر لاله زاری