دیوان شمس/بگفتم با دلم آخر قراری
ظاهر
بگفتم با دلم آخر قراری | ز آتشهای او آخر فراری | |||||
تو را میگویم و تو از سر طنز | اشارت میکنی خندان که آری | |||||
منم از دست تو بیدست و پایی | تو در کوی مهی شکرعذاری | |||||
دلم گفتا ندیدی آنچ دیدم | تو پنداری ز اکنون است کاری | |||||
منم جزوی و از خود کل کل است | وی است دریای آتش من شراری | |||||
ورا دیدم چو بحری موج میزد | و جان من ز بحر او بخاری | |||||
ز تبریز آفتابی رو نمودم | بشد رقاص جانم ذره واری | |||||
خداوند شمس دین چون یک نظر تافت | بجوشید آب خوش از جان ناری | |||||
ز هر قطره یکی جانی همیرست | همیپرید اندر لاله زاری |