دیوان شمس/بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم
ظاهر
بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم | حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم | |||||
پروانهای تو بهر تو بفروز سینه را | تا خویش را ز عشق بر آن سینه برزنیم | |||||
بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی | زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم | |||||
پروانه را ز شمع تو هر روز مژدهای است | یعنی که مات شو که همیمات ضامنیم | |||||
شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من | بیمن شویم از خود و ز عشق صد منیم | |||||
تا باغ گلستان جمال تو دیدهایم | چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم | |||||
بر گلشن زمانه برو آتشی بزن | زیرا ز عشق روی تو زان سوی گلشنیم | |||||
ای آنک سست دل شدهای در طریق عشق | در ما گریز زود که ما برج آهنیم | |||||
از ذوق آتش شه تبریز شمس دین | داریم آب رو و همه محض روغنیم |