دیوان شمس/بپخته است خدا بهر صوفیان حلوا
ظاهر
بپخته است خدا بهر صوفیان حلوا | که حلقه حلقه نشستند و در میان حلوا | |||||
هزار کاسه سر رفت سوی خوان فلک | چو درفتاد از آن دیگ در دهان حلوا | |||||
به شرق و غرب فتادست غلغلی شیرین | چنین بود چو دهد شاه خسروان حلوا | |||||
پیاپی از سوی مطبخ رسول میآید | که پختهاند ملایک بر آسمان حلوا | |||||
به آبریز برد چونک خورد حلوا تن | به سوی عرش برد چونک خورد جان حلوا | |||||
به گرد دیگ دل ای جان چو کفچه گرد به سر | که تا چو کفچه دهان پر کنی از آن حلوا | |||||
دلی که از پی حلوا چو دیک سوخت سیاه | کرم بود که ببخشد به تای نان حلوا | |||||
خموش باش که گر حق نگویدش که بده | چه جای نان ندهد هم به صد سنان حلوا |