دیوان شمس/به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل
ظاهر
به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل | که هر چه خواهی میکن ولی ز ما مسکل | |||||
تو آن ما و من آن تو همچو دیده و روز | چرا روی ز بر من به هر غلیظ و عتل | |||||
بگفت دل که سکستن ز تو چگونه بود | چگونه بی ز دهلزن کند غریو دهل | |||||
همه جهان دهلند و تویی دهلزن و بس | کجا روند ز تو چونک بسته است سبل | |||||
جواب داد که خود را دهل شناس و مباش | گهی دهلزن و گاهی دهل که آرد ذل | |||||
نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان | که تا فرس بنجنبد بر او نجنبد جل | |||||
دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است | چنان که مرکب شیر خدای شد دلدل | |||||
چو درخور تک دلدل نبود عرصه عقل | ز تنگنای خرد تاخت سوی عرصه قل | |||||
تو را و عقل تو را عشق و خارخار چراست | که وقت شد که بروید ز خار تو آن گل | |||||
از این غم ار چه ترش روست مژدهها بشنو | که گر شبی سحر آمد وگر خماری مل | |||||
ز آه آه تو جوشید بحر فضل اله | مسافر امل تو رسید تا آمل | |||||
دمی رسید که هر شوق از او رسد به مشوق | شهی رسید کز او طوق می شود هر غل | |||||
حطام داد از این جیفه دایه تبدیل | در آفتاب فکندهست ظل حق غلغل | |||||
از این همه بگذر بیگه آمدست حبیب | شبم یقین شب قدرست قل للیلی طل | |||||
چو وحی سر کند از غیب گوش آن سر باش | از آنک اذن من الراس گفت صدر رسل | |||||
تو بلبل چمنی لیک می توانی شد | به فضل حق چمن و باغ با دو صد بلبل | |||||
خدای را بنگر در سیاست عالم | عقول را بنگر در صناعت انمل | |||||
چو مست باشد عاشق طمع مکن خمشی | چو نان رسد به گرسنه مگو که لاتأکل | |||||
ز حرف بگذر و چون آب نقشها مپذیر | که حرف و صوت ز دنیاست و هست دنیا پل |