دیوان شمس/به گرد دل همیگردی چه خواهی کرد می دانم
ظاهر
به گرد دل همیگردی چه خواهی کرد می دانم | چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد می دانم | |||||
یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی | چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد می دانم | |||||
به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی | بخواهی پخت می بینم بخواهی خورد می دانم | |||||
به حق اشک گرم من به حق آه سرد من | که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد می دانم | |||||
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است | که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم | |||||
به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید | نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می دانم | |||||
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمیگفتی | که از مردی برآوردن ز دریا گرد می دانم | |||||
جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد | چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد می دانم | |||||
چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی | بگویم مات غم باشم اگر این نرد می دانم |