دیوان شمس/به قرار تو او رسد که بود بیقرار تو
ظاهر
به قرار تو او رسد که بود بیقرار تو | که به گلزار تو رسد دل خسته به خار تو | |||||
گل و سوسن از آن تو همه گلشن از آن تو | تلفش از خزان تو طربش از بهار تو | |||||
ز زمین تا به آسمان همه گویان و خامشان | چو دل و جان عاشقان به درون بیقرار تو | |||||
همه سوداپرست تو همه عالم به دست تو | نفسی پست و مست تو نفسی در خمار تو | |||||
همه زیر و زبر ز تو همگان بیخبر ز تو | چه غریب است نظر به تو چه خوش است انتظار تو | |||||
چه کند سرو و باغ را چو نظر نیست زاغ را | تو ز بلبل فغان شنو که وی است اختیار تو | |||||
منم از کار ماندهای ز خریدار ماندهای | به فراغت نظرکنان به سوی کار و بار تو | |||||
بگذارم ز بحر و پل بگریزم ز جزو و کل | چه کنم من عذار گل که ندارد عذار تو | |||||
چه کنم عمر مرده را تن و جان فسرده را | دو سه روز شمرده را چو منم در شمار تو | |||||
چو دل و چشم و گوشها ز تو نوشند نوشها | همه هر دم شکوفهها شکفد در نثار تو | |||||
پس از این جان که دارمش به خموشی سپارمش | ز کجا خامشم هلد هوس جان سپار تو | |||||
به خموشی نهان شدن چو شکارم نتان شدن | که شکار و شکاریان نجهند از شکار تو | |||||
همه فربه ز بوی تو همه لاغر ز هجر تو | همه شادی و گریه شان اثر و یادگار تو |