دیوان شمس/به صلح آمد آن ترک تند عربده کن
ظاهر
به صلح آمد آن ترک تند عربده کن | گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن | |||||
سال کردم از چرخ و گردش کژ او | گزید لب که رها کن حدیث بیسر و بن | |||||
بگفتمش که چرا میکند چنین گردش | بگفت هیزم تر نیست بیصداع دتن | |||||
بگفتمش خبر نو شنیدهای او گفت | حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن | |||||
بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا | اگر تو واقف رازی بیا و شرح بکن | |||||
نه چشم تنگ خسیسم ولیک ره تنگ است | ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره کن |