دیوان شمس/به حق آن که در این دل بجز ولای تو نیست
ظاهر
به حق آن که در این دل بجز ولای تو نیست | ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست | |||||
مباد جانم بیغم اگر فدای تو نیست | مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست | |||||
وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است | خراب باد وجودم اگر برای تو نیست | |||||
کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است | کدام شاه و امیری که او گدای تو نیست | |||||
رضا مده که دلم کام دشمنان گردد | ببین که کام دل من بجز رضای تو نیست | |||||
قضا نتانم کردن دمی که بیتو گذشت | ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو نیست | |||||
دلا بباز تو جان را بر او چه میلرزی | بر او ملرز فدا کن چه شد خدای تو نیست | |||||
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند | به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست |