دیوان شمس/به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد
ظاهر
به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد | یک یک برد شما را آنک مرا ببرد | |||||
آن را که بود آهن آهن ربا کشید | وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد | |||||
قانون لنگری به ثری گشت منجذب | عیسی مهتری را جذب سما ببرد | |||||
هر حس معنوی را در غیب درکشید | هر مس اسعدی را هم کیمیا ببرد | |||||
از غارت فنا و اجل ایمنست و دور | آن کس که رخت خویش سوی انبیا ببرد | |||||
آن چشم نیک را نرسد هیچ چشم بد | کو شمع حسن را ز ملاء در خلاء ببرد | |||||
ما از قضا به قاضی حاجت گریختیم | کنچ از قضا رسید به طالب قضا ببرد | |||||
اینها گذشت ای خنک آن دل که ناگهش | حسن و جمال آن مه نیکولقا ببرد |