دیوان شمس/به جان جمله مستان که مستم
ظاهر
به جان جمله مستان که مستم | بگیر ای دلبر عیار دستم | |||||
به جان جمله جانبازان که جانم | به جان رستگارانش که رستم | |||||
عطاردوار دفترباره بودم | زبردست ادیبان می نشستم | |||||
چو دیدم لوح پیشانی ساقی | شدم مست و قلمها را شکستم | |||||
جمال یار شد قبله نمازم | ز اشک رشک او شد آبدستم | |||||
ز حسن یوسفی سرمست بودم | که حسنش هر دمی گوید الستم | |||||
در آن مستی ترنجی می بریدم | ترنج اینک درست و دست خستم | |||||
مبادم سر اگر جز تو سرم هست | بسوزا هستیم گر بیتو هستم | |||||
تویی معبود در کعبه و کنشتم | تویی مقصود از بالا و پستم | |||||
شکار من بود ماهی و یونس | چو حاصل شد ز جعدت شصت شستم | |||||
چو دیدم خوان تو بس چشم سیرم | چو خوردم ز آب تو زین جوی جستم | |||||
برای طبع لنگان لنگ رفتم | ز بیم چشم بد سر نیز بستم | |||||
همان ارزد کسی کش می پرستد | زهی من که مر او را می پرستم | |||||
ببرد از کسی کخر ببرد | به سوی عدل بگریزید ز استم | |||||
چو ری با سین و تی و میم پیوست | بدین پیوند رو بنمود رستم | |||||
یقین شد که جماعت رحمت آمد | جماعت را به جان من چاکرستم | |||||
خمش کردم شکار شیر باشم | که تا گوید شکار مفترستم |