دیوان شمس/به جان تو که بگویی وطن کجا داری
ظاهر
به جان تو که بگویی وطن کجا داری | که سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری | |||||
چو خارپشت سر اندرکشید عقل امروز | که ساقی می گلگون و رشک گلزاری | |||||
سماع باره نبودم تو از رهم بردی | به مکر راه زن صد هزار طراری | |||||
به گوش چرخ چه گفتی که یاوه گرد شدهست | به گوش ابر چه گفتی که کرد درباری | |||||
به خاک هم چه نمودی که گشت آبستن | ز باد هم چه ربودی که میکند زاری | |||||
به کوهها چه سپردی که گنج ساز شدند | به بحرها تو بیاموختی گهرباری | |||||
به گوش کفر چه گفتی که چشم و گوش ببست | به گوش عقل چه گفتی که گشت انواری | |||||
چگونه از کف غم میرهانیم در خواب | چگونه در غم وا میکشی به بیداری | |||||
به مثل خواب هزاران طریق و چارهاستت | که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری | |||||
چنانک عارف بیدار و خفته از دنیا | ز خار رست کسی که سرش تو میخاری | |||||
به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک | چه دادهای تو که بیپر کنند طیاری | |||||
به ذرههای پرنده چه نغمه از تو رسید | که گر به کوه رسانی همش به رقص آری | |||||
دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی | چنانک با تو همیپیچد او به مکاری | |||||
دمی که درندمی تو تهی شوند چو خیک | نههای و هوی بماند نه زور و رهواری | |||||
خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار | کشان کشان تو مرا سوی گفت میآری |