دیوان شمس/به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید
ظاهر
به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید | حدیث خوبی آن یار دلربا گوید | |||||
چو باد در سر بید افتد و شود رقصان | خدای داند کو با هوا چهها گوید | |||||
چنار فهم کند اندکی ز سوز چمن | دو دست پهن برآرد خوش و دعا گوید | |||||
بپرسم از گل کان حسن از که دزدیدی | ز شرم سست بخندد ولی کجا گوید | |||||
اگر چه مست بود گل خراب نیست چو من | که راز نرگس مخمور با شما گوید | |||||
چو رازها طلبی در میان مستان رو | که راز را سر سرمست بیحیا گوید | |||||
که باده دختر کرمست و خاندان کرم | دهان کیسه گشادست و از سخا گوید | |||||
خصوص باده عرشی ز ذوالجلال کریم | سخاوت و کرم آن مگر خدا گوید | |||||
ز شیردانه عارف بجوشد آن شیره | ز قعر خم تن او تو را صلا گوید | |||||
چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد | ز سینه چشمه جاریش ماجرا گوید | |||||
چو مستتر شود آن روح خرقه باز شود | کلاه و سر بنهد ترک این قبا گوید | |||||
چو خون عقل خورد باده لاابالی وار | دهان گشاید و اسرار کبریا گوید | |||||
خموش باش که کس باورت نخواهد کرد | که مس بد نخورد آنچ کیمیا گوید | |||||
خبر ببر سوی تبریز مفخر آفاق | مگر که مدح تو را شمس دین ما گوید |