دیوان شمس/به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز
ظاهر
به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز | که گر تو روی بپوشی کنیم ما رو باز | |||||
دمی که شعشعه این جمال درتابد | صد آفتاب شود آن زمان سیاه و مجاز | |||||
کسی شود به تو غره که روی دوست ندید | کسی که دید مرا کی کند تو را اعزاز | |||||
ز گازران مگریز و به زیر ابر مرو | که ابر را و تو را من درآورم به نیاز | |||||
اگر چه جان و جهانی خوش به توست جهان | نگون شوی چو رخم دلبری کند آغاز | |||||
مرا هزار جهانست پر ز نور و نعیم | چه ناز میرسدت با من ای کمین خباز | |||||
عباد را برهانم ز نان و از نانبا | حیات من بدهدشان حیات و عمر دراز | |||||
ز آفتاب گذشتیم خیز ای ناهید | بیار باده و نقل و نبات و نی بنواز | |||||
زمانه با تو نسازد تو سازوارش کن | به چنگ ما ده سغراق و چنگ را ده ساز | |||||
نبات و جامد و حیوان همه ز تو مستند | دمی بدین دو سه مخمور بینوا پرداز | |||||
حیات با تو خوشست و ممات با تو خوشست | گهیم همچو شکر بفسران گهی بگداز | |||||
چو ماه همره من شد سفر مرا حضرست | به زیر سایه او میروم نشیب و فراز | |||||
ز آسمان شنوم من که عاقبت محمود | خموش باش که محمود گشت کار ایاز |