دیوان شمس/بفریفتیم دوش و پرندوش به دستان
ظاهر
بفریفتیم دوش و پرندوش به دستان | خوردم دغل گرم تو چون عشوه پرستان | |||||
دی عهد نکردی بروم بازبیایم | سوگند نخوردی که بجویم دل مستان | |||||
گفتی که به بستان بر من چاشت بیایید | رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان | |||||
ای عشوه تو گرمتر از باد تموزی | وی چهره تو خوبتر از روی گلستان | |||||
دانی که دغل از چو تو یاری به چه ماند | در عین تموزی بجهد برق زمستان | |||||
گر زانک تو را عشوه دهد کس گله کم کن | صد شعبده کردی تو یکی شعبده بستان | |||||
بر وعده مکن صبر که گر صبر نبودی | هرگز نرسیدی مدد از نیست بهستان | |||||
ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست | زان سان که تو اقرار کنی که سبب است آن |