دیوان شمس/بشکن قدح باده که امروز چنانیم
ظاهر
بشکن قدح باده که امروز چنانیم | کز توبه شکستن سر توبه شکنانیم | |||||
گر باده فنا گشت فنا باده ما بس | ما نیک بدانیم گر این رنگ ندانیم | |||||
باده ز فنا دارد آن چیز که دارد | گر باده بمانیم از آن چیز نمانیم | |||||
از چیزی خود بگذر ای چیز به ناچیز | کاین چیز نه پردهست نه ما پرده درانیم | |||||
با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم | با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم | |||||
گفتی چه دهی پند و زین پند چه سود است | کان نقش که نقاش ازل کرد همانیم | |||||
این پند من از نقش ازل هیچ جدا نیست | زین نقش بدان نقش ازل فرق ندانیم | |||||
گفتی که جدا ماندهای از بر معشوق | ما در بر معشوق ز انده در امانیم | |||||
معشوق درختی است که ما از بر اوییم | از ما بر او دور شود هیچ نمانیم | |||||
چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم | چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیم | |||||
شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش | ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم | |||||
چون برگ خورد پیله شود برگ بریشم | ما پیله عشقیم که بیبرگ جهانیم | |||||
ماییم در آن وقت که ما هیچ نمانیم | آن وقت که پا نیست شود پای دوانیم | |||||
بستیم دهان خود و باقی غزل را | آن وقت بگوییم که ما بسته دهانیم |