پرش به محتوا

دیوان شمس/بشستم تخته هستی سر عالم نمی‌دارم

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(بشستم تخته هستی سر عالم نمی‌دارم)
  بشستم تخته هستی سر عالم نمی‌دارم دریدم پرده بی‌چون سر آن هم نمی‌دارم  
  مرا چون دایه قدسی به شیر لطف پرورده‌ست ملامت کی رسد در من که برگ غم نمی‌دارم  
  چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی‌گوید بیا با من دمی بنشین سر آن هم نمی‌دارم  
  دمی کاندر وجود آورد آدم را به یک لحظه از آن دم نیز بیزارم سر آن هم نمی‌دارم  
  چه گویی بوالفضولی را که یک دم آن خود نبود هزاران بار می گوید سر آن هم نمی‌دارم