دیوان شمس/بسوزانیم سودا و جنون را
ظاهر
بسوزانیم سودا و جنون را | درآشامیم هر دم موج خون را | |||||
حریف دوزخ آشامان مستیم | که بشکافند سقف سبزگون را | |||||
چه خواهد کرد شمع لایزالی | فلک را وین دو شمع سرنگون را | |||||
فروبریم دست دزد غم را | که دزدیدست عقل صد زبون را | |||||
شراب صرف سلطانی بریزیم | بخوابانیم عقل ذوفنون را | |||||
چو گردد مست حد بر وی برانیم | که از حد برد تزویر و فسون را | |||||
اگر چه زوبع و استاد جملهست | چه داند حیله ریب المنون را | |||||
چنانش بیخود و سرمست سازیم | که چون آید نداند راه چون را | |||||
چنان پیر و چنان عالم فنا به | که تا عبرت شود لایعلمون را | |||||
کنون عالم شود کز عشق جان داد | کنون واقف شود علم درون را | |||||
درون خانه دل او ببیند | ستون این جهان بیستون را | |||||
که سرگردان بدین سرهاست گر نه | سکون بودی جهان بیسکون را | |||||
تن باسر نداند سر کن را | تن بیسر شناسد کاف و نون را | |||||
یکی لحظه بنه سر ای برادر | چه باشد از برای آزمون را | |||||
یکی دم رام کن از بهر سلطان | چنین سگ را چنین اسب حرون را | |||||
تو دوزخ دان خودآگاهی عالم | فنا شو کم طلب این سرفزون را | |||||
چنان اندر صفات حق فرورو | که برنایی نبینی این برون را | |||||
چه جویی ذوق این آب سیه را | چه بویی سبزه این بام تون را | |||||
خمش کردم نیارم شرح کردن | ز رشک و غیرت هر خام دون را | |||||
نما ای شمس تبریزی کمالی | که تا نقصی نباشد کاف و نون را |