دیوان شمس/بر یکی بوسه حقستت که چنان میلرزی
ظاهر
بر یکی بوسه حقستت که چنان میلرزی | ز آنک جان است و پی دادن جان میلرزی | |||||
از دم و دمدمه آیینه دل تیره شود | جهت آینه بر آینه دان میلرزی | |||||
این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است | چونک تو جان جهانی تو جهان میلرزی | |||||
چون قماشات تو اندر همه بازار که راست | سزدت گر جهت سود و زیان میلرزی | |||||
تا که نخجیر تو از بیم تو خود چون لرزد | که تو صیادی و با تیر و کمان میلرزی | |||||
تو به صورت مهی اما به نظر مریخی | قاصد کشتن خلقی چو سنان میلرزی | |||||
گه پی فتنه گری چون می خم میجوشی | گه چو اعضای غضوب از غلیان میلرزی | |||||
دل چو ماه از پی خورشید رخت دق دارد | تو چرا همچو دل اندر خفقان میلرزی | |||||
به لطف جان بهاری تو و سرسبزی باغ | باز چون برگ تو از باد خزان میلرزی | |||||
خلق چون برگ و تو باد و همه لرزان تواند | ظاهرا صف شکنی و به نهان میلرزی | |||||
قصر شکری که به تو هر کی رسد شکر کند | سقف صبری تو که از بار گران میلرزی | |||||
چون که قاف یقین راسخ و بیلرزه بود | در گمانی تو مگر که چو کمان میلرزی | |||||
دم فروکش هله ای ناطق ظنی و خمش | کز دم فال زنان همچو زنان میلرزی |