دیوان شمس/برو ای دل به سوی دلبر من
ظاهر
برو ای دل به سوی دلبر من | بدان خورشید شرق و شمع روشن | |||||
مرو هر سو به سوی بیسویی رو | که هر مسکین بدان سو یافت مسکن | |||||
بنه سر چون قلم بر خط امرش | که هر بیسر از او افراشت گردن | |||||
که جز در ظل آن سلطان خوبان | دل ترسندگان را نیست ممن | |||||
به دستت او دهد سرمایه زر | ز پایت او گشاید بند آهن | |||||
ور از انبوهی از در ره نیابی | چو گنجشکان درآ از راه روزن | |||||
وگر زان خرمن گل بو نیابی | چه سود عنبرینه و مشک و لادن | |||||
وگر سبلت ز شیرش تر نکردی | برو ای قلتبان و ریش می کن | |||||
چو دیدی روی او در دل بروید | گل و نسرین و بید و سرو و سوسن | |||||
درآمیزد دلت با آب حسنش | چو آتش که درآویزد به روغن | |||||
درآ در آتشش زیرا خلیلی | مرم ز آتش نهای نمرود بدظن | |||||
درآ در بحر او تا همچو ماهی | بروید مر تو را از خویش جوشن | |||||
ز کاه غم جدا کن حب شادی | که آن مه را برای ماست خرمن | |||||
بهار آمد برون آ همچو سبزه | به کوری دی و بر رغم بهمن | |||||
نخمی چون کمان گر تیر اویی | به قاب قوس رستستی ز مکمن | |||||
زهی بر کار و ساکن تو به ظاهر | مثال مرهمی در کار کردن | |||||
خمش کن شد خموشی چون بلادر | بلادر گر ننوشی باش کودن |