دیوان شمس/برون کن سر که جان سرخوشانی
ظاهر
برون کن سر که جان سرخوشانی | فروکن سر ز بام بینشانی | |||||
به هر دم رخت مشتاقان خود را | بدان سو کش که بس خوش میکشانی | |||||
که عاشق همچو سیل و تو چو بحری | که عاشق چون قراضهست و تو کانی | |||||
سقطهای چو شکر باز میگوی | که تو از لعلها در میفشانی | |||||
زهی آرامگاه جمله جانها | عجب افتاد حسن و مهربانی | |||||
ز خوبی روی مه را خیره کردی | به رحمت خود چنانتر از چنانی | |||||
به هر تیری هزار آهو بگیری | زهی شیری که بس سخته کمانی | |||||
به هر بحری که تازی همچو موسی | شکافد بحر تا در وی برانی | |||||
همه جان در شکر دارند از وصل | که هر یک گفت ما را نیست ثانی | |||||
به کوه طور تو بسیار موسی | ز غیرت گفته نی نی لن ترانی | |||||
ز شمس الدین بپرس اسرار لن را | که تبریز است دریای معانی |