دیوان شمس/برفت یار من و یادگار ماند مرا
ظاهر
برفت یار من و یادگار ماند مرا | رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا | |||||
دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم | فرات و کوثر آب حیات جان افزا | |||||
چرا رخم نکند زرگری چو متصلست | به گنج بیحد و کان جمال و حسن و بها | |||||
چراست وااسفاگوی زانک یعقوبست | ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا | |||||
ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم | رسد چو میزندش آفتاب طال بقا | |||||
اگر چیم ز چراگاه جان برون کردست | کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا | |||||
الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی | گواه گفت بلی هست صد هزار بلا | |||||
بلا درست و بلادر تو را کند زیرک | خصوص در یتیمی که هست از آن دریا | |||||
منم کبوتر او گر براندم سر نی | کجا پرم نپرم جز که گرد بام و سرا | |||||
منم ز سایه او آفتاب عالمگیر | که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما | |||||
بس است دعوت دعوت بهل دعا میگو | مسیح رفت به چارم سما به پر دعا |