دیوان شمس/برخیز و صبوح را برنجان
ظاهر
برخیز و صبوح را برنجان | ای روی تو آفتاب رخشان | |||||
جانها که ز راه نو رسیدند | بر مایده قدیم بنشان | |||||
جانها که پرید دوش در خواب | در عالم غیب شد پریشان | |||||
هر جان به ولایتی و شهری | آواره شدند چون غریبان | |||||
مرغان رمیده را فرازآر | حراقه بزن صفیر برخوان | |||||
هرچ آوردند از ره آورد | بیخود کنشان و جمله بستان | |||||
زیرا هر گل که برگ دارد | او بر نخورد از این گلستان | |||||
عقلی باید ز عقل بیزار | خوش نیست قلاوزی زحیران | |||||
جغد است قلاوز و همه راه | در هر قدمی هزار ویران | |||||
ای باز خدا درآ به آواز | از کنگرههای شهر سلطان | |||||
این راه بزن که اندر این راه | خفت اشتر و مست شد شتربان |