دیوان شمس/برجه که بهار زد صلایی
ظاهر
برجه که بهار زد صلایی | در باغ خرام چون صبایی | |||||
از شاخ درخت گیر رقصی | وز لاله و که شنو صدایی | |||||
ریحان گوید به سبزه رازی | بلبل طلبد ز گل نوایی | |||||
از باد زند گیاه موجی | در بحر هوای آشنایی | |||||
وز ابر که حاملهست از بحر | چون چشم عروس بین بکایی | |||||
وز گریه ابر و خنده برق | در سنبل و سرو ارتقایی | |||||
فخ شسته به پیش گوش قمری | کموزدش او بهانههایی | |||||
نرگس گوید به سوسن آخر | برگوی تو هجو یا ثنایی | |||||
ای سوسن صدزبان فروخوان | بر مرغ حکایت همایی | |||||
سوسن گوید خمش که مستم | از جام میی گران بهایی | |||||
سرمستم و بیخودم مبادا | بجهد ز دهان من خطایی | |||||
رو کن به شهی کز او بپوشید | اشکوفه بریشمین قبایی | |||||
میگوید بید سرفشانان | رستیم ز دست اژدهایی | |||||
ای سرو برای شکر این را | تو نیز چنین بکوب پایی | |||||
ای جان و جهان به تو رهیدیم | ز اشکنجه جان جان نمایی | |||||
از وسوسه چنین حریفی | وز دغدغه چنین دغایی | |||||
زان دی که بسی قفا بخوردیم | رفت و بنمودمان قفایی | |||||
ظاهر مشواد او که آمد | از شوم ظهور او خفایی | |||||
خاموش کن و نظاره میکن | بی زحمت خوف در رجایی |